Web Analytics Made Easy - Statcounter

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: «سیل خانه‌هایمان را بُرد. رنج به رخمان کشیده شد و اشک، بی‌اجازه از چشم‌هایمان سُر خورد. چطور بگویم؟ میدانی سر سفره‌ی ناهار نشسته باشی و یک‌دفعه درِ خانه‌ات با فشار محکمی باز شود یعنی چه؟ درِ خانه‌های خوزستان یک بار با فشار پوتین دشمن باز شد و یک بار با فشار سیل؛ هر دو تایش هم گند زد به حُرمتمان؛ مگرآدمیزاد چقدر توان صبوری دارد؟ یک تکه گوشت و پوست و استخوان را بگیر و صبح تا شب چکشش بزن، چی از آن می‌مانَد؟ جز یک لاشه‌ی له شده‌ی بی رنگ و رو که حتی به درد خوردن هم نمی‌خورَد! ما همان لاشه‌ها بودیم! له شده و بی رنگ و رو و بدون مغز استخوان! آن‌قدر به درد نخور و پوک که حتی وقتی آب، خانه‌هایمان را بُرد، با خنده‌های دیوانه‌وار رفتیم بالای پشت بام‌های خانه‌هایمان و خودمان به خودمان گفتیم «به جهنم!»، می‌خواستی این‌ها را بشنوی؟ خب شنیدی، خیر پیش! شب‌ها اینجا زود تاریک می‌شود.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

من هم شوهر یا پسر جوانی ندارم که تا سر جاده همراهی‌ات کند.»

حکیمه صورت کشیده و آفتاب سوخته‌ای داشت با پیرهنی بلند و قهوه‌ای که گل‌های صورتی‌اش میان برگ‌هایی سبز می‌درخشید. پشت سرش دویدم. با عصبانیت یک مشت ارزن برای مرغ و خروس‌هایش پاشید و از شانه هلم داد! دوباره پشت سرش ایستادم: «همه‌اش همین؟» پره‌های دماغش باز شد و نفس‌های گرمش به صورتم خورد. چشم‌هایش توی چشم‌هایم خیره بود اما در اعماق مردمک‌هایش ترسی عجیب دو دو می‌زد: «می‌خواهی دست‌گیرم کنی؟ دنبال دردسر می‌گردی! مشخص است! وگرنه این همه راه از اهواز تا روستای آلبوناظر کوبیده‌ای که فقط درد و دلم را بشنوی و این سوال‌های مسخره را بپرسی؟ کور خواندی!»

مهمان نَنَواز

مغزم قفل کرده بود. پِهِن تازه‌ی گاو‌های حکیمه حالم را به هم میزد و سور و ساطی به راه انداخته بود برای پشه‌ها. کوله‌ام را از جلوی طویله بلند کردم و رفتم که بروم. اینکه بخواهی به زن بی‌اعصابی مثل حکیمه توضیح بدهی نویسنده‌ای و خبرنگار و آمده‌ای پای قصه‌ی زنانه‌اش بنشینی چون حرف آدم‌ها را به سخنرانی مسئولین ترجیح میدهی، حوصله میخواست که من آن روز حتی یک ذره‌اش را هم نداشتم. با صدای بلندی خداحافظی کردم و بی آنکه نگاهش کنم به طرف در رفتم: «اگر مثل خودت عرب نبودم شاید این رفتارت برایم عجیب نبود، چون آداب و رسومتان را نمی‌شناختم و با خودم می‌گفتم «بی‌خیال، حتما این آدم‌ها اینجوری‌اند!» اما حالا که من و تو از یک قومیم برایم عجیب است که تو اینقدر مهمان‌نَنَوازی!»

صدای خنده‌ی بم و عجیبی پیچید. سمفونی ماع ماع گاوها هم قوز بالای قوز شده بود. به طرف خنده چرخیدم. حکیمه روی زانوهایش خم شده بود و صورتش از قهقهه سرخ بود: «مهمان‌ننواز؟ دختره‌ی دیوانه! این کلمه را از کجا درآوردی؟!» از خدا خواسته برگشتم. نشستم روبه‌رویش. دست راستش را گذاشت زیر شانه‌ام و بلندم کرد: «خیلی خب. بفرما داخل. ولی دوباره می‌گویم؛ قبل از تاریکی هوا باید بروی! من هیچ مردی ندارم که تو را تا سر جاده‌ی اصلی برساند.» دستش را گرفتم: «مردهای خانه‌ات کو حکیمه؟» خندید: «قبرستان! درست وسط سینه‌ی قبرستان!»

بالای پشت بام

دیوارها پوسته پوسته بود، درست مثل بخت حکیمه؛ به قول خودش «تا آمدم دور قد و بالای پدرم بگردم و موهای سفید ابروهایش را بچینم جنگ شد و گلوله‌های ارتش صدام چسباندش به دیوار و خونش را پاشید توی صورتم. تا آمدم بفهمم شوهر یعنی چه و برایش غذا بار بگذارم و سر خوش باشم، رفت زیر چرخ تریلی. و تا آمدم دلم غنج برود برای بچه‌ی توی شکمم، مُرده به دنیا آمد! من ماندم و این چهار دیواری و خواهر و برادرهایی که رفتند شهر، سر خانه و زندگی‌شان. البته اگر نخواهم سه تا گاو و هفت تا گوسفند و پنج تا مرغ و یک خروس و شش تا جوجه‌ام را از قلم بیندازم.»

حکیمه سال‌ها بود که تنها زندگی می‌کرد. تخم‌مرغ محلی می‌خورد؛ با شیر گاو و نان تنوری که خودش می‌پخت. اگر مریض می‌شد تنها درمانش ترکیب هسته‌ی خرما و روغن زیتون بود و هر وقت هم دلش می‌گرفت با عکس سردار درد و دل می‌کرد. برای حکیمه جز عکس سردار، یادگاری نمانده بود. استکان چای پر رنگش را سر کشید: «خیلی ترسیدم. باورت می‌شود آدمی که این همه درد کشیده از آب بترسد؟ سیل خیلی زود دامن خانه‌هایمان را گرفت و زار و زندگی‌مان را بیرون کشید. من و آرزوها و خاطراتم شناور شدیم. همه‌ی عکس‌ها را آب برد. توی خانه‌ مگر چه داشتم؟ قرآن را بغل گرفتم و رفتم بالای پشت بام. میفهمی؟ آب با سرعت به طرف خانه‌ی من و بقیه مردم روستا می‌آمد. چه کاری از دستم برمی‌آمد؟ گاو و گوسفند را که نمی‌توانستم با خودم ببرم بالا! قرآن را بغل گرفته بودم و سوره‌ی تکاثر می‌خواندم. «الهکم التکاثر...» زیاده‌خواهی سرگرممان کرده بود. به خدا عذاب الهی بود.»

خاک خیس

حکیمه سبد حصیری پر از خرما را تعارف داد: «ببین دختر جان. ما خیلی ساده‌ایم. همان موقع هم که باید کمک می‌خواستیم، نخواستیم! وقتی اتفاق بدی بیفتد که آدم دستش به تلفن نمی‌رود اما خودشان چه؟ حال و روزمان را ندیدند؟ البته حق هم داشتند. ما اینقدر پرتیم که همان به جهنم! برای شما شهری‌ها مرغ و خروس حکیمه چه اهمیتی دارد؟ باز هم به جهنم! اصلا شما به تا سینه زیر آب رفتن خانه‌هایمان فکر کرده‌اید؟ خب معلوم است نه! چون خانه‌های خودتان را که آب نبرد. به جهنم! اما برای او ما مهم بودیم. نگفت به جهنم!»

یک دانه خرما برداشتم، گرم بود و شیرین. حکیمه با گوشه‌ی شالش گَردِ عکس سردار را گرفت: «همسایه‌ها بالای پشت بام‌ها بودند. غذا کم شده بود. کم نه. تمام شده بود. مردها شنا می‌کردند. می‌رفتند جلو و سیل، عقبشان میزد. به خدا دفاع مقدس بود. ابو کاظم رماتیسمش اوت کرد؛ بنده‌ی خدا همه‌اش توی آب بود و بچه‌ها را دست به دست می‌رساند به مادرهایشان. ما خیلی ترسیده بودیم دختر. پیرزن‌ها پشت بام نوحه می‌خواندند: «حطیت حِملی و گَل‌گِلیته، شَیال حِملی ما لگیته» میفهمی که یعنی چه؟ دستشان را زیر چانه زده بودند و از بالای پشت‌ بام‌ها چشم به راه دوخته بودند و سوزناک نوحه می‌خواندند: «بارم روی دوش همه سنگینی کرده، بارم را گذاشته‌ام توی گهواره‌ی زندگی و تکانش می‌دهم اما جوان‌مردی که آن را به دوش بکشد هنوز پیدا نکرده‌ام...» همه‌مان ناامید بودیم دختر. زمین و آسمان آبی شده بود. همه جا آب بود. هیچ جای خشکی نبود. میدانی آن روزها به چه فکر می‌کردم؟» ایستاد: «به اینکه اگر غرق شدیم برای ابد فراموش خواهیم شد، بی هیچ مزاری که کسی روی آن گریه کند.»

سیل‌بند سردار

چشم‌های حکیمه پر از اشک شده بود اما به خودش فشار می‌آورد صدایش نلرزد: «به شرافتم قسم آن لحظه را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. با آن ماشین‌های بزرگ آمد. پشتش ایستاده بود. چشم‌هایش می‌درخشید و تا ما را دید خندید. بچه‌ها به طرفش دویدند. زن‌ها دویدند. مردها دویدند. همه‌ی روستا به طرفش دوید. ما توی آب دست و پا می‌زدیم و سردار خیس‌تر از ما. خاک را که خیس می‌شود بو کرده‌ای؟ سردار آن روز عطر خاک باران‌خورده میداد. عطر مردانگی. آمده بود تا بارِ بر زمین مانده‌ی ما مردم ساده را به دوش بکشد. سردار از دور آمد دختر جان. توی آب. وسط سیل و سیل‌بندِ غیرت زد. پیرزن‌ها داشتند نوحه می‌خواندند. بالای پشت بام‌ها. چه کسی فکرش را می‌کرد او را اینجا ببینیم؟ پیرزن‌ها نوحه می‌خواندند که او را دیدند. بالای پشت بام‌ها ایستاده بودند. کل کشیدند. سردار خندید. دست روی سینه گذاشت و سرش را به ادب خم کرد. آن روز اولین بار بود که پیرزن‌ها نوحه‌شان را عوض می‌کردند. نوحه‌ای که نسل به نسل و سینه به سینه به حنجره‌هایشان رسیده بود.

پیرزن‌ها جلو آمدند؛ درست لبه‌ی پشت بام و دوباره نوحه خواندند: «حطیت حملی و گل‌گلیته، شیال حملی هم لگیته، سردار قاسم جابِلیته...» به عکس سردار خیره شدم، به لبخند مهربانش، به جای چقدر خالی‌اش در این روزها و به فارسی برایش نوحه‌ی پیرزنان عرب روستا را تکرار کردم: « بارمان روی دوش همه سنگینی کرده، بارمان را توی گهواره‌ی زندگی گذاشته‌ایم و تکانش می‌دهیم، ما بالاخره جوان‌مردی که بارمان را به دوش بکشد پیدا کرده‌ایم، سردار قاسم حالا روبه‌روی ما نشسته است، درست روبه‌روی ما تا بار سختی‌هایمان را به دوش بکشد...» بغض حکیمه ترکید، تمام روستا هنوز پر از سیل‌بندهای سردار بود.

پایان پیام/

منبع: فارس

کلیدواژه: سردار سلیمانی حاج قاسم سردار سیل سیل خوزستان مردم جان فدا بالای پشت بام ها نوحه می خواندند دوش بکشد خانه هایمان عکس سردار پیرزن ها آن روز

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۷۱۱۳۵۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

فشار نظامی به حماس شکست خورده است

به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از الجزیره، پس از گذشت کمتر از یک ساعت از انتشار ویدیو اسیران صهیونیست از سوی قسام، خانواده‌های اسیران صهیونیست به آن واکنش نشان دادند و اثرگذاری این ویدیو آشکار شد.

خانواده اسیران صهیونیست نزد مقاومت فلسطین در غزه در واکنش به این ویدیو اعلام کردند: اسراییل باید میان ورود به رفح یا توافق یکی را انتخاب کند. جنگ و پرداخت هزینه باید پایان یابد. ورود به رفح به مثابه قربانیان بیش‌تر است.

این شهرک‌نشینان اذعان کردند: فشار نظامی بر حماس شکست خورده است و ما باید روشمان را تغییر بدهیم.

در ادامه واکنش خانواده اسیران صهیونیست آمده است: کوتاهی در حق اسیران جنایت کابینه علیه اسراییلی‌ها است. ما خواهان توقف جنگ و آزادی اسیران هستیم. جنگ را برای بازگرداندن فرزندانمان متوقف کنید. اسراییل باید میان اسیران و تداوم جنگ یکی را انتخاب کند.

شهرک‌نشینان صهیونیست اعلام کردند: باید برای موضوع آزادی اسیران و نجات جان آنان اقدام شود. نتانیاهو توافق‌های آزادی اسیران را یکی پس از دیگری به شکست کشانده است. گانتز و آیزنکوت باید مانع از تداوم اقدامات کابینه نتانیاهو شوند. به گانتز و آیزنکوت می‌گوییم که خون هر اسیری که مرده از غزه بازگردد به گردن شما است.

خانواده‌های اسیران صهیونیست تاکید کردند: زمان اسیران در حال پایان است، اما نتانیاهو و کابینه‌اش این اسراییلی‌ها را به حال خود رها کرده‌اند. ما شاهد آن بوده‌ایم که نتانیاهو هر احتمالی برای دستیابی به توافق را در راستای منافع شخصی‌اش خراب می‌کند.

این شهرک‌نشینان صهیونیست در ادامه واکنش خود به ویدیو جدید قسام افزودند: ما از اعضای کابینه می‌خواهیم که با توقف جنگ بهای لازم را بپردازند و فرزندان ما را بازگردانند. عملیات نظامی در رفح به کشتار شمار بیش‌تری از اسیران می‌انجامد. وظیفه کابینه بازگرداندن تمامی اسیران است.

کد خبر 6090381

دیگر خبرها

  • ایران قهرمانی فوتسال آسیا را پس گرفت/ ببر تایلندی حریف یوز زخم‌خورده نشد
  • تصاویر سد شاه قاسم یاسوج
  • فشار نظامی به حماس شکست خورده است
  • افشای جزئیات توافق شکست خورده میان روسیه و اوکراین
  • شاهکار مدافعان پرسپولیس در چهار گل خورده!
  • رفیعی چهار بازی‌ کلین‌شیت، یک بازی چهار گل خورده!
  • افغانستان با شکست عراق در یک قدمی صعود به جام جهانی فوتسال
  • امپراطوری رسانه ای دشمن در جنگ غزه شکست خورده است
  • به سردار سلیمانی گفتم اسارت شما هزینه زاست، به‌دست دشمن بیفتید چه؟
  • پرچمداران سامسونگ در یک‌قدمی ۱۰۰میلیون تومانی/ جدول قیمت‌ها